میرفتیم میهمانی.مادر لباسهایی راکه تازه برای محمود خریده بود اورد و گذاشت لب طاقچه . پیراهن لیمویی رنگ شلوار لی و یک جفت کفش کتانی زیبا . وقتی پوشید گفتم:محمود په قدر به تو می اید
!خیلی خوشگل شی! سریع انها را در اورد وگفت : شاید کسی دلش بخواهد این لباس را داشته باشد
و افسوس بخوردانوقت فقط شرمندگی اش برای من می ماند .
کارهای ترخیصش را انجام دادیم و برگشتیم داخل اتاق تا محمود را ببریم خانه.
تیر به دستش خورده و عصبش را از کار اندخته بود منتقلش کرده بودند بیمارستان تجریش انقدر مجروح اورده بودند که علاوه بر تخت ها کف زمین هم پر شده بود از مجروح.دکتر گفت : دستش دو سه بار باید عمل شود اما فعلا مجروح بد حال تر از او داریم.پدر هم با مسئولیت خودش او را ترخیص کرده بود .
وارد اتاق که شدیم محمود همان لباسهای خونی جبهه را پوشیده بود . رفتم جلو و گفتم : پس لباسهایی که از خانه برای تو اوردیم کو؟
دستش را به نشانه ی سکوت روی بینی گذاشت و اهسته گفت : وقتی پوشیدم مریض تخت بغلی خیلی نگاه می کرد
حس کرذم از انها خوشش امده وقتی خوابید تا کردم وگذاشتم زیر بالش او.
همان پیراهن لیمویی و شلوار لی را که مادر خریده بود!!
نظرات شما عزیزان:

خوب بود
کاش ما هم توفیقش رو داشته باشیم
.gif)